محل تبلیغات شما
می‌خواهم از تو بنویسم، از بابابزرگ! چند روزی است که می‌گویند رفته‌ای، راست می‌گویند؟ این سال‌های آخر من هیچ‌وقت نبودم. تقدیرم این شده بود که در شهر خودم نباشم و در پی سرنوشتم از این شهر به آن شهر بروم. مادرم که رفت، آمد به شهر من و رفت. اما تو در همان خانه رفتی. راست می‌گفتی! تو دیگر عمری گذرانده بودی و حالا می‌بایست در خانه‌ات بنشینی و دیگران به سراغت بیایند. نمی‌دانستم که برای رفتنت هم آن خانه انتخاب شده بود.

سحر و ساحر - داستان قول به غیر علم

این سیصد و شصت و شش روز

باقی عمر، بدون تو

شهر ,تو ,راست ,خانه ,بودی ,می‌بایست ,شده بود ,تو دیگر ,می‌گفتی تو ,راست می‌گفتی ,دیگر عمری

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها